church_logo.gif

Useful Thoughts

Home
Welcome
About Us
Calendar Events
Christian Conferences
Christian Songs
Christian World News
Contact Us
Direction To Us
Gospel Of John
Iranian/Persian Churches Around The World
Learning Bible/Jesus
Library
Love/Relationship
Prayer Request
Something for you
Statement Of Faith
Testimonies
Time Table
Useful Thoughts
Video Films/Clips
What does bible say?
Youth Activities
خواندنیها و دیدنی‏ها

images16.jpg

ما دو هویت داریم.ی
اول: هویتی که خودمان پرورش میدهیم.ی
 دوم: هویتی که از خدا دریافت میکنیم.ی
 
متاسفانه عده بسیاری از مسیحیان هویت واقعی خود را در مسیح هرگز درک نکرده‏اند.ی 
این قضیّه مرا بیاد داستانی میاندازد.ی
 در یکی از دهات پیر زن فقیری زندگی میکرد که پسری مهندس در لندن داشت.ی
و برای پسرش نوشت که من پول غذا و پوشاک ندارم و پسرش برای او مقداری دلار فرستاد و پیرزن نمی‏دانست که این دلارها چقدر با ارزش هستند و میتواند با آن مقدار زیادی غذا و لباس بخرد. بی خبر از همه جا دلارها را به دیوار اتاقش چسباند و پس از چندی از گرسنگی مرد. وقتی برای کفن و دفنش آمدند، دیدند او از گر‏سنکی مرده در حالیکه دلارها بر روی دیوارچسبیده بود.ی 

بعضی از ما مسیحیان هم، در زندگی روحانی مسیح را داریم، امّا دائم سرگردانیم و مانند کلاف سر درگم زندگی میکنیم. و هرگز از برکات بی نظیرش و از فرزند خواندگیمان استفاده نمیکنیم. بیایید از امروز زندگی پیروز مندانه در مسیح را پیروی کنیم و هرگز فرزند خواندگیمان را فراموش نکنیم. ما با او هم ارث و وارثان هستیم.ی
 
_________________

  images15.jpg

 

شخصی از کنار خانه ما رد شد. لباس های ما خاکی بود. اما لباسهای او خاکی‏تر.  او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید.

لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم .

 

شخصی از کنار خانه ما رد شد. ما خیلی خسته و مریض بودیم. اما او از ما خسته‏تر.  او با کلامی همۀ خستگی ما را دور کرد و همۀ ما را شفا داد.

 

شخصی از کنار خانه ما رد شد. ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. آن مرد برای ما کلیدی آورد. نام آن شخص را پرسیدیم.  تا نام او را بردیم، قفل ها بی‏رخصت باز شدند.

 

من به خدا گفتم : امروز شخصی از کنار خانه ما رد شد. نگاه او مهربان و صدایش آرام بود.

امروز اینجا بهشت بود.

 

خدا گفت : کاش می‏دانستی چه کسی از کنار خانه‏تان می گذرد و کاش می‏دانستی: بهشت همان قلب توست، که من امروز خواستم وارد آن شوم.

 

________________

mazar.jpg

مردی برای اصلاح به آرايشگاه رفت. در بين كار گفتگوی جالبی بين آنها در مورد خدا صورت گرفت!!
آرايشگر گفت: من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد؟

مشتری پرسيد چرا؟

آرايشگر گفت: كافيست به خيابان بروی و ببينی. مگر ميشود با وجود خدایی مهربان اينهمه مريضی و درد و رنج وجود داشته باشه؟

 مشتری چيزی نگفت و از مغازه بيرون رفت. به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد، مردی را در خيابان ديد با موهای ژوليده و كثيف. با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت: می‏دونی به نظر من آرايشگری وجود نداره!!!
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزنی؟ من اينجاهستم و همين الان موهای تو را مرتب كردم ؟
مشتری با اعتراض گفت: پس چرا كسانی مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟
آرایشگر گفت: آرايشگر‏ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.
مشتری گفت: دقيقاً همين است.

خدا وجود دارد اما مردم به خداوند مراجعه نميكنند! ما هر روزه وقت زیادی را در مطب دکترهای مختلف، کنار اینترنت و تلویزیون صرف میکنیم و حتی ساعتها درصحبتهای مختلف با دوست و آشنا غرق میشیم، اما از اینکه وقتی را بطور منظم با خداوند در جهت تعلیم گرفتن از او اختصاص دهیم، دریغ میکنیم.
برای همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.

___________

image5.jpg

سال ها دو برادر با هم در مزرعه‏ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.ی
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟ برادر بزرگ تر جواب داد:  بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه‏ای که از من به دل دارد، انجام داده.ی

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.ی
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می‏روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.ی
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم.ی
هنگام غروب وقتی برادر بزرگ تر به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.ی
برادر بزرگ تر با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.ی

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل‏های زیادی هست که باید آنها را بسازم.ی
 
________________________

images8.jpg

یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یکبار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بودهمونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: من نمیتونم به کانون شادی بیام.ی

کشیش با نگاه کردن به لباسهای پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد. دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی‏اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر میکرد.ی

چند سال بعد، آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره‏ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد. در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر میرسید دخترک آن را از آشغالهای دور ریخته شده پیدا کرده باشد.ی
داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی ان با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگتر شود تا بچه‏های بیشتری بتوانند به کانون شادی بیایند.ی
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه‏ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند.ی
وقتی که کشیش با چشمهای پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت بسمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. او شماسهای کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگتر بسازند اما داستان اینجا تمام نشد.ی
یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت.ی
وقتی به آن مرد گفته شد که آنها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد.ی

اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آنها میرسید.ی
در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.ی
وقتی در شهر فیلادلفیا هستید به تمپل بپتیسا چرچ که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید.  همچنین از دانشگاه تمپل یونیورسیتی که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید.ی
همچنین بیمارستان سامری نیکو و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.ی

در یکی از اتاقهای همین مرکز میتوانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب - گورستان الماسها - است به چشم میخورد.ی
این یک داستان حقیقی بود که نشان میدهد خداوند قادر است که چه کارهایی با 57 سنت انجام دهد.ی

_________________________

 


images6.jpg

داستان کوهنورد 
 
این داستان غم انگیز کوهنوردی است که می خواست به بلندترین کوه ها صعود کند. تصمیم گرفت تنها به قله کوه برود.  هوا سرد بود وکم کم تاریک میشد. سیاهی شب سکوت مرگباری داشت. و قهرمان ما بجای اینکه چادر بزند واستراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد. همه جا تاریک بود و جز سو سوی ستارها و ماه از پشت ابرها چیز دیگری پیدا نبود. و قهرمان ما چیزی به فتح قله نداشت که ناگهان پایش به سنگی خورد و لغزید و سقوط کرد.ی
 
بیائید نزد من ای تمام زحمتکشان وگرانباران من شما را آرامی خواهم بخشید. (متی 28:11)
 
در آن لحظات سقوط خاطرات بد و خوب بیادش آمد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک است. که در آن لحظات ترسناک مرگ و زندگی  احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمین و آسمان مانده است. درآن وقت تنگ ودرد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فریاد زد خدایا مرا دریاب و نجات بده. صدائی لطیف وآرام از آسمان گفت چه می خواهی برایت بکنم. قهرمان ما گفت کمکم کن نجات پیدا کنم . صدا گفت آیا واقعا فکر میکنی من می توانم تورا نجات دهم! قهرمان کوه نورد ما گفت: البته که تو می توانی مرا کمک کنی چون تو خداوندی و قادر بر هر کاری هستی. آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن! اما قهرمان ما ترس داشت و اعتماد نکرد وچسبید به طنابش. و  چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده اورا پیدا کردند که فقط یک متر با زمین فا صله داشت
 
آیا تا بحال شده که طنابی که دور کمرت است رها کنی و بچسبی به طناب خداوند زیرا او می فرماید: {اما انانی که منتظر خداوند می باشند قوت تازه خواهند یافت و مثل عقاب پرواز  خواهندکرد.  خواهند  دوید و خسته نخواهند شد. خواهند خرامید ودر ماتده نخواهند شد } ( اشعیا 31:40 )

به خداوند اعتماد کنیم وهیچگاه نگوئیم خدا ما را فراموش کرده. بارهایمان را بیاد داشته باشیم. خداوند
همیشه مراقب ما است تا بارهایمان را بر دارد. متوکلان به خداوند هرگز خجل نخواهند شد.ی

 ممکن است عیب از خومان باشد

 

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی‏اش کم شده است.

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده‏ای وجود دارد.

این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الآن فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کن.

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان پرسش را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. پرسش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:  عزیزم شام چی داریم؟

و این بار همسرش گفت: مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!

حقیقت به همین سادگی و صراحت است. مشکل، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم، در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد.

 

کیست که از اشتباهات پنهانی خود آگاه باشد؟ خداوندا، گناهان پنهانی مرا بیامرز.

همچنین مرا از گناهان عمدی بازدار. مگذار که این گناهان بر من چیره شوند.

آنگاه بی عیب و بی گناه خواهم بود. ای خداوند، ای پناهگاه و ای نجات دهندۀ من، سخنان زبانم و دعاهایم مقبول درگاه تو باشد.

مزامیر باب 19

___________________

bridge.jpeg

کسی که نمی‏تواند دیگران را ببخشد پلی که همان بخشش مسیح است و قرار است روزی برای رسیدن به آسمان از آن عبور کند را خراب  می‏کند. پس هر کسی در این دنیا نیاز دارد که خطای دیگران را ببخشد.ی
____________________________

images24.jpg

معنی شکست!ز
 
چقدر یک شکست تو زندگیت مهمه؟ آیا باعث شکوفاییت میشه یا این که باعث میشه که ناامید بشی و دست از تلاش برداری.ز

اگر این قدر قوی نیستی که ببازی ... مسلماً توانایی برنده شدن را نیز نخواهی داشت.
ز
هیچ رازی در موفقیت وجود ندارد ... موفقیت نتیجه آمادگی ... تلاش سخت ... و درس گرفتن از شکست هاست.س
همیشه زیرکترین آدم ها کسانی نیستند که کمترین میزان شکست را دارند، بلکه کسانی هستند که از شکست‏ها بهترین درس را میگیرند.ز
شکست معمولاً یک موقعیت موقتی است ... ولی ناامید شدن آن را به یک موقعیت دائمی تبدیل میکند.ز
شکست باید مثل یک معلم برای ما باشه ... نه یک مانع برای پیشرفت.ز
شکست میتونه باعث بشه یک مقداری عقب بیفتی از کارات ولی نباید مسبب مغلوب شدنت بشه.ز

شکست به منزله یک وقفه توی کارات هست ولی نه یک نقطه پایان.ز
تنها در صورتی میتوانی از شکست اجتناب کنی که چیزی بدی نگویی ... کاری بدی نکنی ... و هیچ چیز بدی نباشی.ز
اگر نمی‏تونی اشتباه کنی یعنی هیچ کاری نمی‏تونی بکنی. هیچ کسی نمیتونه شرط ببنده که با یک حرکت قادر به برنده شدن در یک بازی شطرنج هست ... یک زمانهایی لازمه تو یک قدم عقب نشینی کنی تا بتونی یه قدم به جلو بر داری.ز
بزرگترین موهبت این نیست که هیچ زمان شکست نخوری ... بلکه این است که بعد از هر شکست بتونی دوباره بلند شی.ز

قضاوت دیگران نسبت به من روی تعداد دفعاتی نیست که شکست خورده‏ام ... بلکه روی تعداد دفعاتی است که موفق شده‏ام.ز

و تعداد دفعاتی که موفق شده‏ام دقیقاً زمانی بوده که بلا فاصله بعد از این که شکست خورده‏ام  دوباره به تلاش ادامه داده‏ام و موفق شده‏ام.
ز

بیشتر آدم ها زمانی نا‏امید میشن که چیزی به موفقیتشون نمونده ... در یک قدمی پیروزی  دست از تلاش بر می دارند ... آنها در دقیقه آخر تمامی امید خود را از دست میدهند ... یک قدم مانده به خط پایان و پیروزی.ز 

اگر احتمال شکست وجود نداشت،  پیروزی بی‏معنی بود.
ی
___________________________ز

mirror.jpg

چه کسی مانع رشد شما بوده است؟

 

روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود.

دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.

رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که آن فرد مُرده است.

کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد،

تنها یک تصویر می‏دید! و آن تصویر ... بود. و نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

تنها یک نفر مى‌تواند مانع رشد شما شود و او کسى نیست جزء خود شما.

 

شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها و موفقیت‌هایتان در زندگی اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید. زندگى شما لزوماً با تعویض رئیستان، دوستانتان، کلیسایتان، شریک زندگى‌تان، مذهبتان یا محل کارتان، تغییر نمى‌کند و دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما از درون تغییر کنید، باورهاى محدود انسانی و دنیایی خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

همین امروز و برای یک بار هم که شده، از سرزنش کردن دیگران در شکستهای زندگیتان دست کشیده، به راستی از خداوند عیسی مسیح با تمامی قلبتان بخواهید تا فرمان زندگی شما را بدست گرفته، شما را تبدیل نماید. و تا زمانی که به اولین مراحل تبدیل خود دست نیافته‏اید، از درخواستتان از عیسی مسیح دست نکشید.

-------------------------

کریم کیست؟

 

 درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور می‌كرد. چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او كرد. كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. كریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خداهم كریم. آن خدای كریم به تو چقدر هدیه کرده است و به من چی؟ كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟ درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.

چند روز بعد درویش، قلیان را به بازار برد و آن را بفروخت. خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه می‌خواست نزد كریم خان رفته و تحفه برای او ببرد. پس جیب درویش را پر از سكه كرد و قلیان را نزد كریم خان برد. روزگاری سپری شد. درویش جهت تشكر نزد کریم خان زند رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد. با دست اشاره‌هایی به كریم خان زند كرد و گفت: نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هست.

 

تهیه: کشیش نینوس یوحنا

ما قربانی فکرمان هستیم:

 

اینطور فکر کنید که افکار امروز، اعمال فردا هستند.

تعصّب امروز، نفرت لازم برای جنایت فرداست.

عصبانیت امروز، بدرفتاری فرداست.

طمع امروز، اختلاس فرداست.

شهوت امروز، زناکاری فرداست.

ترس امروز، چاپلوسی فرداست.

دروغ امروز، بت‏پرستی فرداست.

پادشاه پاکی و آرامش
 
عیسی مسیح آمد تا پاکی را بر روی زمین دوباره برقرار کند و این کار را با برداشتن ناپاکی از درون قلبهای تک تک ما انسانها آغاز کرد.ر
عیسی مسیح آمد تا آرامش را بر روی زمین فراهم کند و این کار را با آوردن آرامش در درون قلبهای تک تک ما انسانها آغاز کرد.ی
اما به چه قیمتی؟
جواب: بی‏نهایت گرانبها
یعنی چه چیزی؟
جواب: جان خود عیسی مسیح
_________________

معنی دعا کردن


دعا کردن برای تبدیل درد، کاری بس بزرگتر است تا دعا کردن برای رفع آن.

پ.ت.فورسیت (دانشمند الهیات انگلیسی)

Peter Taylor Forsyth, also known as P. T. Forsyth, (1848-1921) was a Scottish theologian

معنی اعتراف نزد خداوند 

 

اعتراف به گناهان همیشه به این معنی نیست که ما دچار خطایی شده‏ایم، بلکه فرصتهایی است که ما به خداوند می‏دهیم تا در جاههایی از زندگی که از آنها بی‏خبر هستیم، کار کند. که در اینصورت در مقابل تخت خداوند بی‏داغ و بی‏عیب حضور خواهیم یافت.

در پی ملاقات خداوند باشیم
 
من یک میلیون سوال داشتم از خدا بپرسم ولی وقتی خداوند را ملاقات کردم، همه آنها را فراموش کردم.ا
کریستوفر مولی - نویسنده و شاعر آمریکایی 1890-1957
 

آزوالد چمبرز:


برکت گنجهای تاریکی چقدر توصیف‏ناپذیر است! آن روزهای آفتابی و با‏شکوه و ‏آزادی و روشنایی نیست که تأثیر همیشگی و مؤثر خود را بر جان ما باقی میگذارد، بلکه شبهای روحانی که در زیر سایۀ دست خداوند، در پوشش شکاف صخرۀ ظلمت در سرزمینی خسته و وامانده، خداوند اجازه میدهد که جلوه‏ای از جلال و شکوهش از جلوی دیدگان ما عبور نماید.

Scottish Protestant Christian minister and teacher - 1874-1917

 

 ارسطو:


عصبانی شدن آسان است و همۀ افراد قادرند چنین باشند.

لیکن خشمگین شدن نسبت به کسی که حقش باشد، به اندازۀ درست، به موقع با مقصود درست و به طرز درست، کار آسانی نیست و هر کسی قادر به انجام این کار نیست.

__________________ 

شیطان و گرانترین وسیلۀ او

به روایتی روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، طمع، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می رسید‌، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.ی
کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟

شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی است.ی
آن شخص با حیرت گفت: چرا اینقدر گران است؟
شیطان
با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون موثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بی اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه کنم و کارم را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‏ام، به همین دلیل اینقدر کهنه است.ی
شیطان در آخر گفت: ترفند دیگری که دارم، تردید افکندن در مورد خداوندی
عیسی مسیح، مرگ او روی صلیب و رستاخیز او در وجود شما انسانهاست.ی

____________________________

صبر 5 دقیقه‏ای!س
 
روزی شخصی عصبانی در هایت پارک شهر لندن بر علیه مسیحیت سخنرانی میکرد و ادعا کرد، میتواند در 5 دقیقه ثابت کند که خدایی وجود ندارد. او مردم را به مبارزه طلبیده گفت: اگر خدایی است به او 5 دقیقه  مهلت میدهم مرا بزند و بکشد! و بعد ساعت خود را بیرون آورده و 5 دقیقه صبر کرد. بعد از 5 دقیقه خنده‏ای کرد و گفت: این تابت کرد که خدایی وجود ندارد!  لحظه‏ای بعد، کسی از جمعیت او را صدا زده گفت: ایا گمان داری میتوانی کاسۀ صبر خدا را در 5 دقیقه لبریز کنی؟ شیطان با تمامی زیرکی خود هزاران سال است که تلاش میکند همین کار را بکند، اما تا بحال نه تنها این شیطن شریر کاری از پیش نبرده بلکه فیض خداوند نیز افزایش یافته است.ی

نخواهیم ترسید
خدا قلعه و قوت ما است و مددکاری که در تنگیها فوراً یافت میشود. پس نخواهیم ترسید، اگرچه جهان مبدل گردد و کوهها در قعر دریا به لرزش آید. اگرچه آبهایش آشوب کنند و به جوش آیند و کوهها از سرکشی آن متزلزل گردند.ی

چه و چگونه باید بگوییم؟
سخنان مناسب و حقیقی اگر در زمان درست و با انگیزۀ صحیح گفته شوند، تأثیر بسزایی در زندگی دیگران و حتی خودمان می‏توانند داشته باشند. سخنان ما قادر هستند کسانی را که ضعیف هستند، تقویت نموده و اشخاص شکست‏خورده را تشویق به ادامۀ زندگی کنند.ی
سخنان ما همچنین قادرند ضربات جبران‏ناپذیری بر دیگران به ویژه آنانی که دچار بحران شده‏اند وارد نمایند. پس در بیان سخنانمان دقت بیشتری نماییم.ی     س

finallove.jpg

 ابراز عشق خالص
ابراز عشق خالص، انجام عملی خارق‏العاده نیست، بلکه تداوم عشق است بدون خستگی. زیرا عیسی مسیح عمل خارق‏العاده را بر روی صلیب برای یک بار و برای همه بپایان رسانید.م

impure_gold.jpg

ای طلای خالص
 
سنگ طلای ناخالص از آتش نمی‏ترسد، چون می‏داند برای اینکه به طلای خالص و پرارزشی تبدیل شود، باید ابتدا آنچه ناخالصی نامیده میشود، از آن خارج شود. اگر هم اکنون در رنج و عذابی ناحق بسر می‏بری، مبادا احساس ضعف کرده، خسته شوی، بلکه با صبر هستی خودت را به خداوند عیسی مسیح بسپار. خداوند امین و ملکوت او نزدیک است.ن

image10.jpg

مسیحیان این تعلیم را می دهند که: کسی که مسیح را مصلوب کرد نه رومی بود نه یهودی و نه هیچ قومیت دیگر، بلکه من و شما و تمام افراد جامعه بدون استثنا در مصلوب کردن مسیح سهیم بودیم

silver.jpg

معنی خالص شدن!ن
 
خانمی که در یکی از کلاسهای انجیل شرکت میکرد پس از کنجکاوی در مورد شبهاهت فرایند خالص شدن نقره و انسان تصمیم گرفت با نقره‏کاری تماس گرفته و از نزدیک شاهد پالایش نقره باشد.د
 
نقره‏کار در ابتدا تکه نقره‏ای را روی آتش قرار داد تا آنجایی که کاملاً داغ شد. و توضیح داد که لازم است تکه نقرۀ ناخالص درست در مرکز شعله، نقطه‏ای که دارای بالاترین حرارت است قرار گیرد و بدین سبب تمامی ناخالصی‏ها از میان برداشته میشود.د
 
 خانمی که شاهد فرایند خاص شدن نقره بود، از نقره‏کار پرسید: آیا لازم است شما در تمامی مدت در مقابل این آتش داغ بایستید؟
نقره‏کار جواب داد: بله. و نه تنها باید آنجا بنشینم، بلکه تمامی مدت باید به آن چشم بدوزم. زیرا اگر لحظه‏ای آن را رها کنم، خراب خواهد شد!ر
 
خانم با تعجب پرسید: از کجا می‏فهمید که تکه نقره خالص شده است؟
نقره‏کار گفت: هر وقت تصویر خود را در آن ببینم!د
 
دوست عزیز اگر امروز در راه خالص شدن و شبیه شدن به خداوند در آتش داغی بسر می‏بری، آن را کمال خوشی بدان و به یاد داشته باش که تو در دستهای خداوند بوده و پدر آسمانی به تو چشم دوخته تا تصویر خود را در تو ببیند، لحظه‏ای که تو شبیه خداوند شد‏ه‏ای، یعنی خالص.د 

آیا می‏دانستی؟
 
آیا میدانستی که میزان انرژیی كه خورشید در یك ثانیه تولید میكند برابر است با تولید برق مورد نیاز تمام كشورهای جهان به مدت یك میلیون سال!ی
آیا میدانستی که شبكه چشم انسان 135 میلیون سلول حسی دارد كه مسوول گرفتن تصاویر و تشخیص ده میلیون رنگ مختلف هستند!ی
آیا میدانستی حس بویایی انسان قادر به دریافت و تشخیص ده هزار بوی متفاوت است!ی
آیا میدانستی شبکۀ رگهای موجود در بدن انسان به 97000 کیلومتر می‏رسد یعنی دو برابر و نیم قطر کرۀ زمین!ی
   و ...و
آیا میدانستی همه چیز بواسته عیسی مسیح آفریده شده است!ی یوحنا 3:1 
 
ای دوست می‌بینی که چیزهای بسیاری در جهان وجود دارد که من و تو هیچ از آن نمی‌دانیم. دانش من و تو در بالاترین حد آن نسبت به جزءی‏ترین مسائل این دنیا هنوز محدود و ناچیز است، چه رسد به مسائل آسمانی و ماورای این جهان. پس بیا غرور را ترک کنیم و متواضع باشیم و خداوند خالقی را ستایش کنیم که قادر مطلق و دانای هر راز از کوچکترین ذرات این عالـَم تا به بزرگترین کهکشانهاست. اوست که همه چیز را می‌داند و حتی از اعماق قلب و فکر من و تو آگاه است.ت
خداوندی که با همه دانش و بزرگی خود، خویشتن را فروتن کرد و انسان شد و تا به موت صلیب فروتن گردید. اما خبر خوش اینستکه خداوند
عیسی مسیح تنها سه روز بعد از موت روی صلیب از مردگان قیام کرد. پس بیا من و تو هم با دیگران فروتنانه برخورد کنیم و دانش، قدرت، ثروت و دستاوردهای خودمان را تنها در جهت ارادۀ خداوند بکار بریم.م 
جرّاح اعظم متحمل دردهای ما
هر چه قدر به جّراح و کار او اعتماد داشته و ایمان آوریم که نتیجۀ عمل برای ما مفید خواهد بود، راحت‏تر درد جراحی را متحمل خواهیم شد. اگر نیکوکار، ولی در زحمتی، خود را به جرّاح اعظم عیسی مسیح درصبر بسپار، چرا که شریک قدوسیت او خواهی شد و میوۀ عدالت و سلامتی در شما ببار خواهد آمد. عیسی مسیح هیچگاه گناه نکرد و مکر در زبانش یافت نشد، گرچه برای ما عذاب کشید و گناهان ما را در بدن خویش بر صلیب متحمل شد تا ما به ضربهای او شفا یابیم  
بیائیم خداوند را دوباره به صلیب نکشیده، او را بی‏حرمت نکنیم
 
شش چیز است که خداوند از آنها نفرت دارد، بلکه هفت چیز که نزد جان وی مکروه است.س
اول: چشمان متکبر که نزد جان وی مکروه است
دوم: زبان دروغگو
سوم: خون بی‏گناهی را ریختن
چهارم: دلی که تدابیر فاسد اختراع میکند
پنجم: پایهایی که در زیانکاری تیزرو می‏باشند
ششم: شاهد دروغگو که به کذب متکلم شود
هفتم: کسی که در میان برادران نزاعها بپاشد
 
 ده قاعدۀ کتاب مقدس برای یک زندگی خوشبخت

 هرگز بدنبال عیب‏جویی از همسرتان نباشید. ه
و چرا خَسی را که در چشم برادر توست می‏بینی و چوبی را که در چشم خود داری نمی‏یابی؟ لوقا 41:6

 هرگز همسرتان را رنج ندهید. ه 
هر که اهل خانه خود را برنجاند نصیب او باد خواهد بود ... ا
امثال 29:11
 
هرگز با یک مشاجرۀ حل وفصل نشده شب را به صبح نگذرانید. غ
خشم گیرید و گناه مورزید؛ خورشید برغیظ شما غروب نکند. ا
افسسیان 26:4

 حداقل روزی یک بار، سعی کنید یک چیز تشویق کننده به همسرتان بگویید. ب
زبان ملایم، درخت حیات است و کجی آن، شکستگی روح است. ا
امثال 4:15

 در زمان آمدن همسرتان سعی کنید با یک خوش آمد گویی پُر مهر، با او برخورد کنید.م
یکدیگر را به بوسۀ مقدسانه تحیّت نمایید.ا 
دوم قرنتیان 12:13

 در پَستیها و بلندیهای زندگی – در تمامی لحظاتی که خداوند به شما عطا کرده است که با هم باشید - لذت ببرید.ن
 نان خشک خوردن در جایی که محبت هست، بهتر است از غذای شاهانه خوردن در جایی که نفرت وجود دارد.  امثال 17:15

 اگر وضعیتی پیش آمد تا انتخاب کنید که جان خودتان یا همسرتان را نجات دهید، همسرتان را انتخاب کنید. ئ 
کسی محبت بزرگتر از این ندارد که جان خود را بجهت دوستان خود بدهد. یوحنا 13:15

 تا زمانی که نفس می کشید، یاد بگیرید همسرتان را ببخشید. ئ
خداوندا، چند مرتبه برادرم به من خطا ورزد، می‏باید او را آمرزید؟ آیا تا هفت مرتبه؟ عیسی گفت: تو را نمی‏گویم تا هفت مرتبه، بلکه تا هفتاد هفت مرتبه! متی 21:18 م
 
از ایمان، کتاب مقدس  یا خداوند به عنوان یک چکش بر علیه همسرتان استفاده نکنید. ع
زیرا خدا پسر خود را در جهان نفرستاد تا بر جهان داوری کند، بلکه تا به وسیله او جهان نجات یابد. یوحنا 17:3

 اجازه دهید که محبت الهی راهنمای شما باشد. غ
محبت بردبار و مهربان است. در محبت حسادت و خودبینی و تکبر نیست. محبت رفتار ناشایسته ندارد. خود خواه نیست. خشمگین نمی شود و کینه به دل نمی گیرد.
ص
 اول قرنتیان 13:4-5

healer.jpg

jeshua.jpg

نامهای زیبای خداوند در عهد قدیم
Lord's fine names in old testament
 
1. Jehovah Ezer: The LORD our Helper:  = خداوند مددکار ما
2. Jehovah Jireh: The LORD Will Provide: = خداوند مهیا میکند
3. Jehovah Rapha: The LORD our Healer: = خداوند شفا دهندۀ ما
4. Jehovah Raah, Rohi, Roeh: The Lord is My Shepherd: = خداوند شبان من است
5. Jehovah Sabaoth, LORD of hosts (of armies): = خداوند سردارِ لشکرها
6. Jehovah Mekeddeshem: LORD Who Sanctifies: = خداوندی که تقدیس میکند
7. Jehovah Nissi: The LORD Our Banner: = خداوند نشانۀ ما
8. Jehovah Shalom: The LORD our Peace: = خداوند آرامش ما
9. Elohim: My Creator:خالق من   
10. El Elyon: Most High God:خدای قادر مطلق  
11. El Roi: God Who Sees: = خداوندی که ناظر است
 

324928616.jpg

images19.jpg

پرهیز از خشونت
عدم خشونت یعنی: نه فقط پرهیز از خشونت خارجی و فیزیکی، بلکه پرهیز از خشونت درونی و روحی نیز. یعنی نه فقط از تیراندازی به فرد اجتناب می کنید، بلکه از متنفر بودن از او نیز خودداری می کنید - مارتین لوترکینگ

image14.jpg

images9.jpg

دعا کردن تقاضا کردن نیست بلکه قرار دادن خود در دستان خدا و گوش دادن به صدای او از اعماق قلب است
Mother Teresa

250px-henry_martyn.jpg

کلمات زیبا و پرقدرت
ما همه خطاکاریم
لطفاً منو با بزرگواری خودت ببخش
از اینکه باعث رنجش شما شدم منو ببخش
بیا همدیگرا از صمیم قلب ببخشیم
من و تو یک پدر آسمانی داریم
 
تقدیم قلبی به شما هموطن گرامی

عالِم کسی نیست جز آن کسیکه هر چه بیشتر یاد میگیرد، اقرار میکند که بیشترنمیداند _ازطرف یک دوست  

images_17.jpg

چگونه میتوان رابطۀ صحیحی با خدا داشت؟

یک مسیحی کیست؟

آیا عیسی مسیح تنها راه رسیدن به بهشت است؟

"پذیرفتن عیسی مسیح به عنوان نجات دهندۀ شخصی" به چه معنی است؟

چه نقشه ای برای نجات انسان وجود دارد؟

هفت قدم اساسی برای مسلمانان عزیز در شناخت عیسی مسیح

 

چگونه می توانم اطمینان داشته باشم که پس از مرگ به بهشت خواهم رفت؟

خراش‏های عشق مادرم

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.د

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت آن پسر در كام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگکش محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.د

خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم های پاهایش را نشان داد، سپس با غرور زخم بازوهایش را نیز نشان داد و گفت: اما زخم های بازوهایم را دوست دارم، اینها خراش‏های عشق مادرم هستند.د

   معنى دوست
 
 هر چقدر هم که دوست ما خوب و صميمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما بايد بدين خاطر او را ببخشيم
 
 هميشه بايد کسانى را که صميمانه دوستشان داريم، با کلمات و عبارات زيبا و دوستانه ترک گوييم زيرا ممکن است آخرين بارى باشد که آن‌ها را مى‌بينيم
 
 کسانى که بيشتر از همه دوستشان داريم خيلى زود از دستمان گرفته خواهند شد
 
 دوست واقعى، کسى نيست که بر اساس ذهن، خواهش و احساس ما عمل کند بلکه او بايد خودش باشد
_________________
 معنی عشق 
 
آغاز عشق آنجاست که اجازه دهیم دیگرانی که دوستشان داریم، کاملا خودشان باشند، نه آنکه خود را دگرگون کنند که تصورات ما را شکل دهند. توماس مرتون
 
 عشق تا زمانی که نثارش نکنید، عشق نیست. مایکل اسمیت
 
عشق انتهایی است که در آن، عاشق شرایط لازم نجات را برای محبوب خود تا حد جان فراهم کند، بدون آنکه محبوب بداند. خادم مسیح

care.jpg

victory.gif

زندگی پیروز مندانه در مسیح
 
ما دو هویت داریم
اول: هویتی که خودمان پرورش میدهیم
 دوم: هویتی که از خدا دریافت میکنیم
 
متاسفانه عده بسیاری از ما مسیحیان هویت واقعی خود را در مسیح هرگز درک نکرده‏ایم و
این قضیّه مرا بیاد داستانی میاندازد
 
در یکی از دهات پیر زن فقیری زندگی میکرد که پسری مهندس در لندن داشت
و برای پسرش نوشت که من پول غذا و پوشاک ندارم و پسرش برای او مقداری دلار فرستاد و پیرزن نمی‏دانست که این دلارها چقدر با ارزش هستند و میتواند با آن مقدار زیادی غذا و لباس بخرد. بی خبر از همه جا دلارها را به دیوار اتاقش چسباند و پس از چندی از گرسنگی مرد. وقتی برای کفن و دفنش آمدند، دیدند او از گر‏سنکی مرده در حالیکه دلارها بر روی دیوارچسبیده بود 

بعضی از ما مسیحیان هم در زندگی روحانی، مسیح را داریم، امّا دائم سرگردانیم و مانند کلاف سر درگم زندگی میکنیم. و هرگز از برکات بی نظیرش و از فرزند خواندگیمان استفاده نمیکنیم. بیایید از امروز زندگی پیروز مندانه در مسیح را پیروی کنیم و هرگز فرزند خواندگیمان را فراموش نکنیم. ما با او هم ارث و وارثان هستیم

suffering.jpg

چرا اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد؟

مردی برای اصلاح به آرايشگاه رفت. در بين كار گفتگوی جالبی بين آنها در مورد خدا صورت گرفت!!
آرايشگر گفت: من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد؟

مشتری پرسيد چرا؟

آرايشگر گفت: كافيست به خيابان بروی و ببينی. مگر ميشود با وجود خدایی مهربان اينهمه مريضی و درد و رنج وجود داشته باشه؟

 مشتری چيزی نگفت و از مغازه بيرون رفت. به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد، مردی را در خيابان ديد با موهای ژوليده و كثيف. با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت: می‏دونی به نظر من آرايشگری وجود نداره!!!
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزنی؟ من اينجاهستم و همين الان موهای تو را مرتب كردم ؟
مشتری با اعتراض گفت: پس چرا كسانی مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟
آرایشگر گفت: آرايشگر‏ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.
مشتری گفت: دقيقاً همين است.

خدا وجود دارد اما مردم به خداوند مراجعه نميكنند! ما هر روزه وقت زیادی را در مطب دکترهای مختلف، کنار اینترنت و تلویزیون صرف میکنیم و حتی ساعتها درصحبتهای مختلف با دوست و آشنا غرق میشیم، اما از اینکه وقتی را بطور منظم با خداوند در جهت تعلیم گرفتن از او اختصاص دهیم، دریغ میکنیم.
برای همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.

image9.jpg

images11.jpg

هر گاه دیدی گناه شخصی آنقدر بزرگ است که نمی توانی آن را ببخشی، بدان مشکل از کوچکی قلب توست نه بزرگی گناه___ منبع ناشناس

 
یک باز، یک خفاش و یک زنبور 
 
آیا می دانید که اگر نوعی از پرنده بنام باز را در جعبه‏ای سرباز حدود 2 متر مربع قرار دهید، این پرنده علارقم قابلیت پروازش، کاملاً یک زندانی باقی می‏ماند. دلیلش این است که این پرنده برای پروازش احتیاج به زمینی به مسافت حداقل 3 متر دارد تا بتواند بپرد. اگرچه یک پرنده است، امّا بدون فضای لازم و باوجود نبودن سقف، همیشه یک زندانی در این فضای کوچک باقی خواهد ماند.ی

یک خفاش معمولی که یک پرندۀ شب است، اگرچه یک موجود چابک در هواست، اما هرگز از روی یک زمین مسطح نمی‏تواند پرواز کند. اگر آنرا روی یک زمین صاف قرار دهید، تنها کاری که می‏کند بکند این است که با سختی خودش روی زمین بکشاند تا با ناامیدی خود را به یک ارتفاعی برساند تا بتواند از آنجا بپرد. بعد از آنکه پرید، مثل برق در هوا پرواز خواهد کرد.ی

اگر یک زنبور در یک بطری بیافتد، در آنجا خواهد ماند تا بمیرد؛ مگر آنکه آنرا از آنجا بیرون بیاورید. مدام در جستجوی راهی از کنار و پائین بطری است و اصلاً به فکر فرار از بالا نیست. جایی بدنبال راه می گردد که اصلاً وجود ندارد؛ تا اینکه نهایتاً کاملاً خود را هلاک کند.ی

افراد زیادی، از بسیاری از جهات، شبیه باز، خفاش و زنبور هستند. آنها مدام درحال مبارزه با مشکلات و ناامیدی‏ها خود هستند، بدون توجه به این واقعیت که جواب، درست آنجاست، بالای سر آنها.ی
 
______________________________

selfservice.jpg

 
سلف سرویس
داستانی است درمورد اولين ديدار "اِمت فاكس: متولد 1886، نويسنده و فيلسوف معاصر ‌آمريكایی، هنگامی كه بتازگی از کشور انگلیس به آمریکا آمده بود و  برای نخستين بار به رستوران سلف سرويس رفت.ی
وی كه تا آن زمان هرگز به چنين رستورانی نرفته بود، در گوشه‏ای به انتظار نشست، با اين نيت كه از او پذيرايی شود.ی
اما هرچه لحظات بيشتری سپری ميشد، ناشكيبايی او از اينكه ميديد پيشخدمتها كوچكترين توجهی به او ندارند، شدت گرفت.ی
از همه بدتر اينكه مشاهده ميكرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.ی
وی با ناراحتی به مردی كه بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديك شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است كه در ايجا نشسته‏ام بدون آنكه كسی كوچكترين توجهی به من نشان دهد. حالا ميبينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اينجا نشسته‏ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايی ميشوند؟
مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است، سپس به قسمت انتهايی رستوران، جايی كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد به آنجا برويد، يك سينی برداريد هر چه ميخواهيد انتخاب كنيد، پول آنرا بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل كنيد!ی
امت فاكس كه قدری احساس حماقت ميكرد، دستورات مرد را دنبال کرد، اما وقتی غذا را روی ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگی هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی كه اغلب ما بی‏حركت به صندلی خود چسبيده‏ايم و آنچنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده‏ايم از اينكه چرا او سهم بيشتری دارد كه هرگز به ذهنمان نميرسد خيلی ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايی فراهم است، سپس آنچه ميخواهيم برگزينيم.ی
 
______________________

godvoice.jpg

صدایی آرام از سرچشمۀ محبت ...

یک مرد جوان در کلاس مدرسۀ کتاب مقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می‏کرد. آن مرد جوان با تعجب از خود پرسید: آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟

 بعد از کلاس با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم درمورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی‏ها می‏گفتند که چگونه خدا زندگیشان را هدایت کرده است. حدود ساعت ده شب آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت می‏کند. همانطور که در ماشین نشسته بود، شروع به دعا کردن می‏کند: خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی، لطفاً با من نیز حرف بزن. من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم.

همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می‏کرد ناگهان احساس عجیبی می‏کند که یکجا بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و می‏گوید: " آیا خدا تو هستی؟ " چون جوابی نمی‏گیرد شروع می‏کند به رانندگی ادامه دادن. ولی دوباره همان فکر عجیب بر‏می‏گردد: " مقداری شیر بخر. " مرد جوان به یاد داستان سموئیل می‏افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی پیامبر رفت، چونکه فکر میکرد که عیلی با اوحرف میزد، نه خدا!

او گفت: "باشه خدایا اگر این تو هستی که با من حرف میزنی من شیر را می‏خرم." ظاهراً اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چونکه بهرحال او میتوانست از شیری که خریده، استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد. وقتی خیابان هفتم را رد می کرد، دوباره صدایی را در خود حس کرد: " بپیچ به این خیابان". او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس پدیدار شد. پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود، پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: باشه خدایا اینکار را هم می‏کنم. وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه‏ها بسته بودند و بیشترچراقهای خانه‏ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.

او دوباره حسی داشت که می‏گفت: " شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می‏آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند. او در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست و گفت: خداوندا این دیوانگیست! الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می‏رسم.

 بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه خدایا اگر این تو هستی که حرف می‏زنی، من میرم جلوی در و شیر را به آنها می‏دهم ولی اگر کسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا میرم.

 او ازعرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید و مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: " کیه؟ چی می‏خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند، در باز شد. مردی با  تی شرت در را باز کرد و ظاهراً که از تخت خواب بلند شده بود. قیافۀ عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه‏اش را زده، زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می‏خواهی؟ " فرد جوان شیر را به طرفش برد و گفت: "براتون شیر آوردم".

آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه، شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت. بچه مدام گریه می‏کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود. مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده بودیم چونکه این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچه‏مان در خانه نداشتیم. و در ادامه گفت: من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه‏ام تهیه کنم." همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: "من از او خواستم که فرشته‏ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟ مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد گذاشت و در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود برگشت بطرف ماشین. حالا دیگر می‏دانست که خدا با ما حرف می‏زند و به دعاهای مردم جواب می‏دهد.

این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده از ما می‏خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتر بشنویم.

_______________

pencil.gif

مانند مِـداد باشیم

 

پسرکی پدربزرگش را در حالی که که نامه‏ای می‏نوشت تماشا می‏کرد. بالاخره پرسید؟ ماجرای کارهای خودمان را می‏نویسید؟ یا دربارۀ من می‏نویسید؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه‏اش گفت: درسته دربارۀ تو می‏نویسم. اما مهم تر از نوشته‏هایم مدادی است که با آن می‏نویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی!

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید.

 

سپس پسرک گفت: اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده‏ام.

 

پدر بزرگ گفت: بستگی داره چطور به آن نگاه کنیم! در این مداد پنج خاصیت است که اگر آنها را به دست بیاوریم، در حیات ابدی همراه با آرامش زندگی می‏کنیم.

صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنیم اما نباید هرگز فراموش کنیم که دستی وجود دارد که حرکت ما را هدایت می‏کند. اسم این دست خداوند مسیح است. او همیشه باید ما را در مسیر ارده‏اش حرکت دهد. وقتی در هدایت خداوند نیستیم، در اشتباه هستیم.

صفت دوم: مداد همیشه اجازه می‏دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم. بدانیم که تصیح یک کار خطا، کار بدی نیست. درواقع برای اینکه خودمان را در مسیر درست نگهداریم، مهم است که اجازه دهیم از اشتباه پاک شویم.

صفت سوم: گاهی باید از آنچه می‏نویسیم دست بکشیم و از مداد تراش استفاده کنیم. این باعث می‏شود مداد کمی رنج بکشد، اما آخر کار نوکش تیزتر شود. پس بدانیم در جهت درست زندگی کردن باید رنج‏هایی را تحمل کنیم، چرا که این رنج باعث می‏شود انسان بهتری شویم.

صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی که داخل چوب است اهمیت دارد. پس همیشه مراقب وجود درونی خودمان باشیم، که چه خبراست.

صفت پنجم: مداد همیشه اثری از خود به جا می‏گذارد. بدانیم هر کار که در زندگی‏امان می‏کنیم اثری به جا می‏گذارد. پس سعی کنیم نسبت به هر کاری می‏کنیم هوشیار باشیم و بدانیم که چه می‏کنیم.

 

_______________

او که بود؟ 

 

مردی از کنار خانه ما رد شد. لباس های ما خاکی بود. اما لباسهای او خاکی‏تر.  او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید.

لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم .

 

مردی از کنار خانه ما رد شد. ما خیلی خسته و مریض بودیم. اما او از ما خسته‏تر.  او با کلامی همۀ خستگی ما را دور کرد و همۀ ما را شفا داد.

 

مردی از کنار خانه ما رد شد. ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. آن مرد برای ما کلیدی آورد. نام آن مرد را پرسیدیم.  تا نام او را بردیم، قفل ها بی‏رخصت باز شدند.

 

من به خدا گفتم : امروز مردی از کنار خانه ما رد شد. نگاه او مهربان و صدایش آرام بود.

امروز اینجا بهشت بود.

 

خدا گفت : کاش می‏دانستی چه کسی از کنار خانه‏تان می گذرد و کاش می‏دانستی: بهشت همان قلب توست، که من امروز خواستم وارد آن شوم.

prayer.jpg

و خدا گفت نه:

 

از خدا خواستم تا غرور را از من دور کند و خدا گفت نه. این چیزی نیست که من آن را ازتو دور کنم، بلکه باید خودت را از آن رها کنی.d

 

از خدا خواستم که بچه معلولم را شفا دهد و خدا گفت نه. روح او باید شفا یابد، شفای بدنش موقتی و تنها برای مدتی است.g

 

از خدا خواستم تا به من صبر اعطا کند و خدا گفت نه. حاصل رنج و تحمل در راستی و ایمان، صبر است.g

 

از خدا خواستم که به من شادی بدهد و خدا گفت نه. برکتت می‏دهم، ولی شادی به خودت بستگی دارد، به اینکه به حضور من بیایی. 

 

از خدا خواستم که دردهای مرا بردارد و خدا گفت نه. همین رنج‏ها و سختی‏ها است که سبب می‏شود به من فکر کنی و به سوی من بیایی.g

 

از خدا پرسیدم آیا مرا دوست داری؟ و خدا گفت بلهپسر یگانه‏ام عیسی مسیح را برای توهدیه کردم تا بمیرد و روز سوم زنده شود و بخاطر ایمانت به او روزی در آسمان خواهی بود.g

_________________

hell.jpg

حتی اگر به دوزخ رفتی...ی
 
یكی بود یكی نبود. شخصی بود كه زندگی‏اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. همه می‏گفتند آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‏رود.ی 
 
در آخرین سفرش از بخت بد به شهری وارد شد كه كیفیت دوزخ را دارا بود. استقبالی از او نشد. كسی كه باید او را راه می‏داد و دربان شهر بود، نگاه سریعی به لیستی انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را با اهانت به شهر راه داد.د

چند روز بعد حاكم شهر که ابلیس بود با خشم به نزد دروازه شهر رفت و یقۀ دربان شهر را گرفته و گفت: از چه قرار این شخص را بدینجا راه دادی؟ 
دربان شهر كه نمی‏دانست ماجرا از چه قرار است، پرسید چه شده؟
ابلیس كه از خشم قرمز شده بود گفت: آنشخص را به دوزخ راه داده‏ای و آمده و كار و زندگی ما را به هم زده.ه
از وقتی كه رسیده، نشسته و به درد دیگران گوش می دهد... با محبت و نرمی صحبت  می‏كند... به درد و دل مردم می‏رسد و در همه جا از ملكوت عیسای مسیح صحبت می‏كند... حالا همه دارند در دوزخ از آرامش گفت و گو می‏كنند... همدیگرا را در آغوش می‏كشند و یكدیگرا محبت می‏كنند. دوزخ جای این كارها نیست!! این شخص را از این شهر بیرون كنید.د 
وقتی فرشته خداوند قصه‏اش را تمام كرد با مهربانی به من نگریست و گفت: ت
با چنان عشقی و محبتی زندگی كن كه حتی اگر به دوزخ رفتی... خود شیطان تو را از جهنم بیرون و به بهشت باز گرداند!!!.د

finallove.jpg

دستمزد محبت به دیگران
 
روزی خانم ب. ن. از کشیش کلیسا پرسید: مگر خداوندمان عیسی مسیح نفرمود تا همسایه‏های خودمان را مانند جان خودمان محبت کنیم؟
کشیش کلیسا گفت: همینطور است.ی
خانم ب. ن. ادامه داده گفت: من همیشه سعی کرده‏ام با همسایه‏هایم با مهربانی رفتار کنم ولی آنها مرتب از من ایراد می‏گیرند و به جای تشکر مانند بیگانه‏ها با من رفتار می‏کنند.ی
  کشیش کلیسا گفت: اجازه دهید دعا کنیم تا خدا محبت الهی و واقعی خود را نسبت به همسایه‏هایتان به شما اعطا کند.ی
 
خانم ب. ن. از جوابی که شنید با نارحتی کلیسا را ترک و برای مدتها از آمدن به کلیسا خودداری کرد. اما کشیش و اعضای کلیسا به دعای خود نسبت به خانم خانم ب. ن. ادامه دادند.ی
پس از مدتی خانم ب. ن. با خوشحالی به کلیسا آمد و به کشیش کلیسا گفت: همسایه‏های من تغییر چندانی نکرده‏اند ولی نگاه و رفتار آنها نسبت به من واقعاً عوض شده است. تا بحال همیشه برای این به همسایه‏هایم محبت می‏کردم تا مرا تأیید کنند. ولی از مدتی پیش یاد گرفتم هر محبتی را به خاطر مسیح و رضایت او انجام دهم همانطور که مسیح مرا محبت می‏کرد زمانی که من به او خیانت می‏کردم.ی
 

climbing.jpg

این داستان غم انگیز کوهنوردی است که می خواست به بلندترین کوه ها صعود کند. تصمیم گرفت . تنها به قله کوه برود .  هوا سرد بود وکم کم تاریک میشد . سیاهی شب سکوت مرگباری داشت . و قهرمان ما بجای اینکه چادر بزند واستراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد . همه جا تاریک بود و جز سو سوی ستارها وماه از پشت ابرها چیز دیگری پیدا نبود . وقهرمان ما چیزی به فتح قله نداشت که ناگهان پایش به سنگی خورد و لغزید و سقوط کرد.ی
بیائید نزد من ای تمام زحمتکشان وگرانباران من شما را آرامی خواهم بخشید . متی 28:11
در آن لحظات سقوط خاطرات بد و خوب بیادش آمد . داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک است . که در آن لحظات ترسناک مرگ وزندگی  احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمین و آسمان مانده است. درآن وقت تنگ ودرد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فریاد زد خدایا مرا دریاب و نجات بده . صدائی لطیف وآرام از آسمان گفت چه می خواهی برایت بکنم . قهرمان ما گفت کمکم کن نجات پیدا کنم . صدا گفت آیا واقعا فکر میکنی من می نوانم تورا نجات دهم قهرمان کوه نورد ما گفت البته که تو می توانی مرا کمک کنی چون تو خداوندی و قادر بر هر کاری هستی . آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن . اما قهرمان ما ترس داشت و اعتماد نکرد وچسبید به طنابش . و  چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده اورا پیدا کردند که فقط یک متر با زمین فا صله داشت.ی
‏یا تا بحال شده که طنابی که دور کمرت است رها کنی وبچسبی  به طناب خداوند زیرا او می‏فرماید . {اما انانی که منتظر خداوند می باشند قوت تازه خواهند یافت و مثل عقاب پرواز  خواهندکرد .  خواهند  دوید و خسته نخواهند شد . خواهند خرامید ودر ماتده نخواهند شد }  اشعیا 31:40

به خداوند اعتماد کنید وهیچگاه نگوئید خدا ما را فراموش کرد ه . بارهایتان را بیاد داشته باشید . خداوند همیشه مراقب شماست تا بارهایتان را بر دارد . متوکلان خداوندهرگز خجل نخواهند شد.ی
 

image3.jpg

   امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می‏کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی‏ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.ی

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می‏دویدی تا حاضر شوی فکر می‏کردم چند دقیقه‏ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی. یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می‏خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات او با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم. با اونهمه کارهای مختلف گمان می‏کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می‏کنی، شاید چون خجالت می‏کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی

 تو به خانه رفتی و به نظر می‏رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی‏دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می‏دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می‏گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می‏بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می‏کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...، فکر می‏کنم خیلی خسته بودی بعد از آن که به اعضای خوانواده‏ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه  برای کمک به تو آماده‏ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می‏کنی. حتی دلم می‏خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.ی

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه‏ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو.ی...

به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.ی

آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی.ی... 


 دوست و دوستدارت: خدا

گرداوری : عمانوئیل پورمند
 

hate.jpg

  معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که
 فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند

فردای آنروز بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی ها دو، بعضی ها سه و بعضی ها پنج سیب زمینی بود
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته ، بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند

معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد

این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می خواهید بوی بد نفرت  آدم ها  را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

 ترجمه و گرداوری: عمانوئیل پورمند

pray3.jpg

لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس. روزی با نگاهی غمگین وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه‏شان بی غذا مانده اند

جان لانک هاوس صاحب مغازه، با بی‏اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا، شما را به خدا به محض اینکه پولی بدست بیاورم، پول‏تان را پس میآورم

 مغازه‏دار گفت: نسیه نمی دهم

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه‏دار گفت: ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من

مغازه‏دار با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کجاست؟

لوئیز گفت: اینجاست
 
مغازه‏دار گفت: لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در‏‏آورد، و چیزی رویش نوشت و ‏‏آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت

مغازه‏دار باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نمیشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته شده است

کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن

مغازه دار با بهت جنس‏ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد
لوئیز خداحافظی کرد و رفت

فقط خداوند است که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است .....

stonemason.jpg

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.ی

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت‏ها فکر می کرد که از همه قدرتمند‏تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی‏تر می شدم.ی

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می‏کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.ی

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.ی

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی‏ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.ی

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.ی

   گرداوری: عمانوئیل پورمند

sw0_141222.jpg

cay1qdyd.jpg

caxsqd5j.jpg

dove_10_sm.gif

ascend.jpg

What is a Church?

mother_teresa_1985_cropped.jpg

wp_rose_billwarrinertn.jpg

jesuswho300x148_1.jpg

images_15.jpg

cayq3k1x.jpg

New Songs
christian_music.jpg

evankane.jpg

 
در۱۵ فوریه سال ۱۹۲۱ پزشکی بنام دکتر " ایوان کِین" دست به عمل جراحی آپاندیس زد. این دکتر که در طول 37 سال کار طبابت تقریباً ۴۰۰۰  آپاندیس را عمل کرده بود، این بار این جراحی برایش عملی دشوار  و غیرعادی نبود به استثنای دو مورد: اول اینکه نخستین باری بود که بیهوشی موضعی در چنین جراحی عمده‌‌ای صورت می‌گرفت، چراکه دکتر کِین بر این باور بود که بیهوشی موضعی دارای امنیت بیشتری برای جان بیمار است تا اینکه بیمار را بطور کامل به حالت بیهوشی فرو برند. اکثر همکارانش با او در اصل مسئله موافق بودند اما اول می‌خواستند ببینند که آیا این نوع جراحی کارایی دارد یا نه؟
دوم اینکه  دکتر کِین به دنبال شخصی داوطلب می‌گشت، بیماری که متحمل این جراحی آنهم در حالت بیهوشی موضعی شود و یافتن چنین شخصی کاری دشوار بود. اکثر مردم حتی از فکر اینکه در حین عمل جراحی بر روی خودشان به حالت بیدار باشند، دچار حالت ناراحتی و تهوع می‌شوند و برخی دیگر نیز از اینکه بیهوشی موضعی اثرش را در حین عمل به زودی از دست بدهد، می‌ترسند.ی

نهایتاً دکتر کِین، شخص داوطلب را پیدا کرد و در ۱۵ فوریه  سه شنبه صبح، عمل جراحی آغاز شد. بیمار آماده شده و با صندلی چرخدار به اتاق جراحی آورده شد. بیهوشی موضعی انجام گرفت و همچون هزاران باری که دکتر کِین این عمل را انجام داده ‌بود، شروع به بریدن بافتها و برداشتن آپاندیس نمود. بیمار تنها ناراحتی کمی را احساس کرد و به زودی بهبود یافت و دو روز بعد نیز مرخص شد.ی

دکتر کِین سرانجام فرضیه خود را اثبات کرد. سپاس با رضایت و ایثار این داوطلب شجاع، دکتر کِین نشان داد که بیهوشی عمومی می‌تواند بعنوان راهکار دیگری در اجرای عمل جراحی بکار رود و حتی می‌تواند بعنوان راهکار پیشنهادی بهتر، مورد توجه قرار گیرد.ی

اما همچنانکه اشاره کردیم دو مورد بود که این عمل جراحی را عملی غیرمعمول می‌ساخت، چنانکه گفته شد اولین مورد بکار گیری بیهوشی موضعی بود و اما دومین مورد غیر معمول عبارت بود از بیمار داوطلب و بیمار داوطلب کسی نبود جز خود دکتر کِین.ی

دکتر کِین برای اثبات فرضیه‌اش، بر روی خود عمل جراحی را انجام داد. دکتر کِین خود را تبدیل به یک بیمار کرد، تا بیماران را متقاعد سازد تا به او اطمینان کنند. این ماجرای حقیقی ولی باور نکردنی، قیاس ناچیزی نسبت به آن کاری است که عیسی مسیح برای ما انجام داد. طبیب اعظم جهان، داوطلبانه یکی از ما شد و خود را به جای ما قرار داد و جلال آسمان را ترک کرد تا بر این زمین مانند یکی از ما زیست کند و به دردهای ما تن در دهد و ترسهای ما را احساس کند. چرا؟
 به این دلیل که وقتی ما در رنج و درد بسر می‌بریم، می‌دانیم که کسی را داریم که ما را می‌فهمد - یعنی خداوند ما عیسی مسیح - و این اطمینان را خواهیم داشت که برای شفا یافتن به نزد او برویم.ی

از آنجا که ما فرزندان -  یعنی ما انسانها - از جسم و خون برخورداریم، او یعنی خداوند ما عیسی مسیح نیز در اینها سهیم شد ... چون او خود هنگامی که آزموده‌شد، رنج کشید، قادر است آنانی را که آزموده می‌شوند، یاری رساند.  عبرانیان ۲:‏۱۴‏قسمت اول آیه و آیه ۱۸

دوستانی که در رنج، درد و عذاب از هر نوع آن به سر می‌برید، بیاد داشته باشید که اگر تنهاترین تنهایان باشید و اگر هیچ یار و یاوری ندارید و حتی اگر ‌فکر میکنید درهای رحمت و فیض به سوی شما بسته شده ‌است و حتی اگر ازمحبت و تشویق و همدردی دور شده اید، باز کسی هست، کسی که دستان زخمیش، نشان محبت و دلدادگی به شما را در خود تا ابدیت حمل می‌کند. کسی که هرگز شما را انکار نمی‌کند، کسی که در پس هر تاریکی و رنج و در ورطه  تاریک موت نیز همراهتان می‌ماند و تا ورود‌ شما به آسمان در پستی و بلندیهای زندگی، شما را یاری می‌دهد.ی
 
 عیسی مسیح کنار شماست.ی 

گردآوری و ترجمه: کیوان سیروس
 
_______________ 

boxes.jpg

در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت: غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی. به حرف خدا گوش کردم. شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبکتر
از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم. دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد. سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم: در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟ خدا با لبخندی دلنشین گفت: فرزندم! همه آنها نزد من٬ اینجا هستند. پرسیدم خداوندا! چرا این جعبه ها را به من دادی؟ چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود؟
 
گفت: فرزندم ! جعبه طلایی را به تو دادم تا برکات و شادی های تو افزون  و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی.ی
 
________________

eagle.jpg

کوه بلندی بود که لانۀ عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله‏ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم‏ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه‏ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.ی
مرغ و خروسها می‏دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه‏ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده‏اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می‏گرفتند و پرواز می‏کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می‏توانستم مانند آنها پرواز کنم
مرغ و خروس‏ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمیتواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعی‏اش که در آسمان پرواز می‏کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن میگفت به او میگفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.ی

توهمانی که می‏اندیشی. هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی، به دنبال صدای ابدیت، خداوند محبت عیسی مسیح برو که قادر مطلق است و به یاوه‏های مرغ و خروسهای اطرافت توجه نکن.ی


نویسنده:  گابریل گارسیا مارکز
 
_______________

images10.jpg

پزشک بر بالین پسرک نشست و گفت: " فردا صبح قلبت را خواهم گشود ..."     پسرک
 کلامش را قطع کرد و گفت: " مسیح را در آنجا خواهی یافت ..."     پزشک رنجیده خاطر نگاهی کرد و ادامه داد: " قلبت را باز خواهم کرد تا ببینم چقدر آسیب دیده است ..."     پسرک گفت: " ولی وقتی قلبم را باز کنی مسیح را آنجا خواهی یافت." پزشک به والدین پسرک که آرام و خاموش نشسته بودند نگریست و ادامه داد:  وقتی میزان آسیب وارده را ببینم، قلبش را خواهم بست و سینه اش را دیگر بار خواهم دوخت، بعد خواهم اندیشید که چه باید کرد
 اما مسیح را در قلبم خواهی یافت، کتابمقدس می گوید و همۀ سرودهایی که در کلسیا میخوانیم میگویند که مسیح در آنجا زندگی می کند. او را در قلبم خواهی دید.    پزشک به ستوه آمده بود،  من به تو خواهم گفت که در قلبت چه خواهم یافت. عضله های آسیب دیده را، خون اندکی که به آن می رسد و رگهای ضعیف را خواهم یافت و بعد در می یابم که چگونه تو را بهبود بخشم
    " تو مسیح را آنجا خواهی یافت. او آنجا زندگی می کند"
    پزشک از اتاق بیرون رفت.    بعد از عمل، پزشک در دفترش نشسته بود و یادداشتهایش را روی نوار ضبط می کرد،  سیاهرگی آسیب یافته، سرخرگی لطمه دیده، عضله ها در گسترۀ زیادی از بین رفته، نه امیدی به پیوند و نه راهی برای ادامه درمان، تنهاعلاج مسکن است و ملازم بستر شدن. و اما تشخیص، ..." پزشک لحظه ای تأمل کرد و بعد ادامه داد، " در طول یکسال، مردن و از دنیا رفتن " -  نوار را متوقف کرد، ولی هنوز می خواست حرف بزند. به صدای بلند گفت، " چرا؟ خدایا چرا این کار را کردی؟ او را به اینجا آوردی، قرین درد و رنج ساختی و به این مرگ زود رس محکوم نمودی، چرا؟ "- ندایی در وجودش طنین انداخت، " این پسرک، این برۀ من، قرار نبود مدتی طولانی در رمۀ تو باشد، او بخشی از رمۀ من است و همیشه خواهدبود. اینجا در رمۀ من، او درد را احساس نخواهد کرد، آنقدر آسوده خواهد بود، که حتی تصورش برای تو مقدور نیست. پدر و مادرش نیز روزی به او خواهند پیوست و آرامش را در خواهند یافت و رمۀ من همچنان بزرگ و بزرگتر خواهدشد " -  اشک گرم از دیدگان پزشک روان بود، اما گرمای خشمش از آن نیز فزونتر بود، " تو پسرک را آفریدی و قلبش را خلق کردی، اما او چند ماه دیگر خواهد مرد. چرا؟ "  ندای خدایش دیگر بار در گوشش ترنم کرده، " این پسرک، این برۀ من، به رمۀ من باز خواهدگشت، چرا که وظیفه‏اش را انجام داده، من بره‏ام را در رمه تو قرار ندادم تا او را از دست بدهم، بلکه تا برۀ گمشدۀ دیگری را باز یابم. "  پزشک گریست و بر بالین پسرک نشست. والدین او آن سوی بسترش نشسته بودند. پسرک بیدار شد و زیر لب زمزمه کرد، قلبم را گشودی؟ پزشک گفت، " آری بازش کردم." پسرک پرسید، " چه یافتی؟" پزشک گفت، مسیح را دیدم که در آنجا می‏زیست.ی
 
_________________

child-pic.jpg

مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می‏داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی‏اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.ی
پدر در خانه‏اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی‏کرد و سرکار نمی‏رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.ی

شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده‏ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.ی
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته‏ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر، فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می‏شود، اشکهای تو آن را خاموش می‏کند و هر وقت تو دلتنگ می‏شوی، من هم غمگین می‏شوم.ی

پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.ی
اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.ی

گرداوری : عمانوئیل پورمند

worriness.jpg

روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می‏ترسد که نکند مرد زندگی‏اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. دکتر از زن پرسید: آیا مرد نگران سلامتی او و بچه‏هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می‏کند؟
زن پاسخ داد: آری در رفع نیازهای ما سنگ تمام می‏گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی‏کند! دکتر تبسمی کرد و گفت: پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده.ی
 
 دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد و گفت: به مرد زندگی‏اش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمی‏آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است. زن به دکتر گفت که می‏ترسد مردش را از دست بدهد. دکتر از زن خواست تا بی‏خبر به همراه بچه‏ها به منزل پدرش برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه‏اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده‏اند.ی

دکتر تبسمی کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد." شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و گفت:" ای کاش پیش شما نمی‏آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می‏گرفتم. او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد." زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می‏داد. دکتر دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بـزن.  و بی‏مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید. حتماً بلایی سر شوهرت آمده است.ی

زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی‏اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید، تسلیم شد. سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. دکتر لبخندی زد و گفت:" این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد.ی

بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد، او را درون چاه زندانی کرده بود.ی
 یک سال بعد زن هدیه‏ای برای دکتر معروف آورد. دکتر پرسید:" شوهرت چطور است؟ زن با تبسم گفت: هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم! به همین سادگی.ی

گردآوری : عمانوئیل پورمند
 
__________________

__________________________________________
2007-2013 The Spirit Of Truth Church Inc. All Rights Reserved